به میز و قوطی کنسرو نیمه سرد تُنش
به جشن مورچهها روی نان تافتنش
به دفتر خفهی بی مجوزش: زل زد
به شعر_ زندگیِ زندگی خراب کُنش_
کلافه بود، مسیر نماز را گم کرد:
شکست لَم َیلِد و نیمه ماند لَم یکُنش ...
هزار و سیصد و هفتاد و هشت، تهران بود...