توی بحث کهن الگوها یه چیزی که خیلی پر تکراره کهن الگوی مادره و برخی روانشناسها معتقدند که "مادر" بنیادی ترین کهن الگوعه برای یک انسان....
شاید حرفی که میخوام بزنم ربطی نداشته باشه به کهن الگوها
ولی اونی که وقتی میبازی بهش فکر میکنی
اونی که وقتی با یکی دعوات میشه میگی کاش بود
اونی که وقتی همه بر علیهتن میگی فلانی باهام موافق بود
همون
همون
همون
همون واقعیه....
من فکر میکنم، خانواده، دوستها و کلا نیروهای انسانی ارزشمند اون نخ یو یو هستن.... ما میریم بالا، پیشرفت میکنیم، کم میریم خونه ، با خانواده (پدر و مادر یا همسر و فرزندان) بحث میکنیم ولی وقتی در بیمار ترین و ضعیف ترین و رنجور ترین حالت خودمون هستیم هیچکس کنارمون نیست جز همونهایی که یه عمر خودمون رو ازشون بالا تر میدونیم
واکنش من به فهم این اتفاقات فلسفی گریه کردنه.... گریه کردن از احساس چیزی که فهمیدم و نمیتونم بگم... گریه کردن از خوشحالی؟ گریه از شناخت، گریه کردن از ابهام....
دیگه واکنشهای حسیای که تا حالا بلد بودم ، شناختی که بهم دست میده رو پشتیبانی نمیکنه... مثل بچهها که در واکنش به چیزهای جدید گریه میکنن.
به جای اینکه بگم من درمان رو به جای دفتر مشاورها در راهروهای فلسفه و جامعه شناسی پیدا کردم گریه میکنم.
به جای اینکه به آدمها بگم واقعا چه دریچهای رو رو به روم باز کردن ،
به جای اینکه به شهیدها بگم تازه یه دید تاری پیدا کردم نسبت به نقطهی قرمزی که گذاشتید توی تاریخ گریه میکنم.
دارم چیزهایی رو تجربه میکنم که تاحالا نکردم... و احساسهایی که تا حالا نداشتم.
درد آدم رو به عمق خودش میبره ... خیلی خیلی عمق .... بین این به عمق رفتنها میپرسم اصلا چرا باید دریایی باشه که عمقی داشته باشه؟! در جوابم یه ماهی بزرگ از روم رد میشه و هلم میده پایین تر و پایین تر و پایین تر.....
گریه کردن یعنی من فهمیدم که چیزی رو فهمیدم که تا حالا نفهمیده بودم...
اما بچه تشکیلاتیها یه گریهی دیگه هم دارن...
که حالا این فهم رو چطوری اجتماعی کنم؟
چطوری تعمیم بدم؟
این فهم رو چطوری بفمم؟
و آیا منِ گناهکارِ نالایق شایستهی این فهم هستم....؟
میخوام از خودم فرار کنم ولی وقت آدمها محدوده برای حرف زدن با من...
پشت هر آدم کم حرف بدعنقی آدمیپنهانه که خیلی زیاد باهات حرف میزنه اونقدری که سرت درد بگیره...
متأسفم که سرتون رو به درد میارم....
نمیدونم خدا چرا من رو آفرید و چه کاربردی دارم اصلا ....
بعضی وقتها خسته میشم از فلسفه
تو دو ساعت میشینی یک جا و بحث میکنی که اساسا یک گل سرخ چطوری باید باشد و چطور عطری باید بدهد ....
از اینکه هیچوقت گل رز رو بو نمیکنم خسته شدم
از اینکه هیچوقت گل رز خوبی نبودم خسته شدم
ببخشید که قابل دوستداشتن نبودم
یکی از مشکلات من اینه که با دنیای واقعی ارتباط نمیگیرم.... نه با غذاها ، نه با رنگها ، نه با حرفهای روزمره...
حتما هرچیزی باید یه نمادی، معنیای چیزی داشته باشه..... بعد قسمت خطر آفرینش اینه که رنج آدمها و کتابها و محتواهایی که باهاشون در ارتباطم هم در رنج عادی سن خودم نیست....
من خوب نمیشم...
هرچند حالم بد نیست....
درمان نمیشم
نه
ولی شاید صحّت چیزیه که حالا دارم زندگیش میکنم...
شاید آسایش در نیاسودنه....
شاید اشراف در پریشانی باشه .....
ولی من دیگه این پریشانی رو عوض نمیکنم با هیچ مجموع دیگه ای....
فاطمه جان تمام ناراحتی علی این است که نکند بعد از تو عمرم به درازا بکشد....
شهادت یک بار نیست... یک اتفاق نیست
شهادت یک روز نیست ، یک شب نیست...
شهادت هر روزه... هر روز ....
شهریاری یک بار توی جبهه با دیدن شهید شدن رفیقش شهید شد، یک روز صبح با دیدن از دنیا رفتن همسرش، یک روز عصر با کارشکنیهای دانشگاه امیرکبیر و یک روز هم با ترور.....
لحظههایی در زندگی انسان پیش میاد که در هر لحظه چندین بار شهید میشی...
لحظههایی که یه ترکش از تداعیهای ذهن خودت میخوره بهت و سرت میره ، دفعهی بعدی دستت ، دفعهی بعدی یه فکر قطع نخاعت میکنه و تمام...
اگه ازم بپرسید یکی از ویژگیهای درمان خوب چیه میگم "تداعی" یعنی تو تا یک هفته بعد بگی ... عه ببین فلانی این رو گفت.... تداعی .....
توصیه ام به خود و همگی اینه که در مواجهه با "عشق" ظرفیت داشته باشیم
مثل این دخترهای تازه به دوران رسیده نباشیم که تا کسی گفت: " ببخشید میشه جزوه... " سریع خودمون رو بگیریم و بگیم نخیر آقا مزاحم نشو، من قصد ازدواج ندارم! نه ....
کوته بینانه با عشق از آن جهت که عَشَقه ، از آن جهت که علاقه به پیچیدن گرد چیزی.... برخورد نکنیم.
آدمها خیلی ،خیلی خیلی خیلی عمیقن ..... عشق یک پدیده صفر و یکی نیست، عشق مرز نداره و محدودیت...
الزاما هر عشقی نباید به کام جویی و لذت طلبی ختم بشه...
ما عاشق یه درخت شدیم خب چه کنیم باهاش ؟!
اما میگم لااقل در بعد شناختی عشق رو بفهمیم
دید حکیمانه داشته باشیم به عالم هستی...
اینقدر راحت و پیش پا افتاده از کنار عشق خودمون به سایر موجودات و عشق سایر موجودات به خودمون نگذریم...
داشتم فکر میکردم کجای اسلام میشه عشق رو دید ؟
یادم افتاد به مردی که عاشق پیامبر(ص) بود و هر روز به دیدن پیامبر میاومد، پیامبربهش میفرمایند:" یک روز در میان بیا."
دقت کردید چی شد ؟
برخورد اشتباه نکنیم از الفت دیگران با رشتهی زندگی خودمون....
پیامبر(ص) نگفتن تو یه مردی من رو دوست نداشته باش !
پیامبر(ص) نگفتن برو دیگه نبینمت!
پیامبر(ص) ازش رو بر نگردوندن!
پیامبر(ص) در مسجد رو نبستن(بلاکش نکردن)
پیامبر (ص) نرفتن یه مسجد دیگه که اون بلد نباشه...
پیامبر(ص) از مسجدشون بیرونش نکردن....
گفتن یک روز در میان بیا... احتمالا برای اینکه این عشق تبدیل به عادت نشه و پایدار تر بمونه.. پس تا کسی عاشق میشه بر بخشی از وجود ما خودمون رو عقب نکشیم ، با شجاعت بایستیم و به احترام چیزی که ما نبودیم و او در ما دیده این ماجرا رو تحلیل کنیم...
الحمدلله افراد عاقل و بالغی هستید و متوجهید که منظورم این نیست که بگیم عه؟ پس دامنهی عشق وسیعه؟؟ پس برم فلان کارها رو بکنم ، اینم مجوز!
نه ...
محبت جاری بین موجودات رو عمیق بدونیم....
حالا که متن به پایان رسیده باز هم گریه ام گرفته... چون نمیتونم بگم چی میخواستم بگم ....
خطهای ذهنم افتاده روی هم ....
و یه ناراحتی دیگه ام میدونید از چیه؟
از اینکه میدونم خیلیهای دیگه توی دنیا هستن که حالشون بده و اتفاق بدی براشون افتاده و تازه این معنا رو هم ندارن اونا
اونها خیلی اذیت میشن........
خیلی
هربار میرم توی راهروهای فلسفه و تسلی پیدا میکنم یک بار میخوام برای فهمیدن گریه کنم ، یک بار برای نفهمیدن و یک بار برای دلهای غمگینی که سهمشون از تسلی حتی هفتهای یک ساعت و نیم هم نیست....
من اگر نیکم اگر بد چمن آرایی هست....
به همان سمت که او میکشدم میرویم.....
خوبیِ در جوار شهدای گمنام بودن اینه که راحتی.. امنه اینجا هیشکی نمیتونه بلندت کنه....
به روز قیامت اعتقاد داری؟
به روز قیامت اعتقاد داری ؟
به روز قیامت اعتقاد داری ؟
میخواستم اینها رو به ۳ زبان مختلف بنویسم و جاهای مختلفی نصب کنم.....
به روز قیامت اعتقاد داری؟
من نمیپرسم ولی اگه روز قیامت از شما سؤال کنند در بارهی فلانی که چه بر سرش آوردید جوابی دارید ؟
جوابی دارید ؟
جوابی دارید ؟
جوابی دارید ؟
فدای سرتان... همین من که چیزی نگفتم