اسمش را بگذارید بیچارگی، بی نوایی، گدایی، تنهایی؛ اسمش را بگذارید ترحم طلبیدن، بگویید خودنمایی ، بگویید توجه خواستن؛بنویسید دیوانگی و بخوانید بی سر و سامانی.
دامنتان را بر بچینید که غباری از آشفتگیهای من ننشیند به قامَتِ قرارتان و شیشه ماشینهایتان را بالا بدهید که دود ناخالصِ دل که مانند اسفند در اسفندآشیان نمیگنجد به سرفه نیندازدتان و آینههای خانه را بچرخانید تا خاطرِ این موجودِ غیر انسانِ فراطبیعی در بیتالمقدستان مجسم نشود....
مع هذا شعرهایتان را ۳ نوبت تطهیر کنید از وجود ما و شبکههای جعبه جادویتان را به غیر از افقِ دلشکستهها تنظیم کنید .... ما بی سر و سامانیم و به این بی سر و سامانیها خوشیم، جهان اگر قرار دارد_که آنهم بعید بدانم_ ارزانی خودش.....
که
ماییم و نوای بی نوایی
بسم الله اگر حریف مایی.....
غم ضرر دارد برای انسان، و بستنی برای بچههای سرماخورده؛ با اینوجود اگر گواهی پزشک معتبر بدهند و غیبتِ آدم را از مدرسه مجاز کنند اشکالی ندارد...
مدرسه
این روزها هر روز مدرسه هستیم و هرشب ، شبها تا صبح به مدرسه فکر میکنیم و خواب مدرسه میبینیم؛ معلمهای مدرسه را زیرزیرکی نگاه میکنیم و آنها هم ما را؛ این روزها مدرسه برای ما مرکز دنیا است و مدام داریم از خانه غیبت میخوریم؛ در تولدها نیستیم و به مهمانیها دیر میرسیم، رأیمان در رأی گیریها غیبت میرسد و صندلیمان خالی میماند ؛ در مدرسه اما هستیم و غیبت میخوریم؛ هستیم و در را رویمان قفل میزنند، هستیم و نمیبینندمان، هستیم و حرفمان را نمیخرند.
میآییم خانه، اهل خانه گلایه دارند از ما، میرسیم مدرسه، اهل مدرسه دلخورند از ما ، میرویم در خیابان، درختها رو بر میگردانند، در مدرسه نقاشی میکشیم و میچسبانیم به در و دیوار... شبها نامه میگذاریم زیر میز سال بالاییها که بیایید مدرسه سابقتان را جمع کنید؛ کلاس دومیها را دوست دارم... کوچک اند و معصوم، پر از سوال و گاهی حرف از عشق که میشود چشمهایشان خیس میشود و ریملهایشان میچکد روی مقنعههای مشکیشان؛ سال بالاییها یا اشکهایشان خشک شده یا ریمل نمیزنند و اگر هم میزنند ضد آب میزنند.
با پای شکسته باز هم اعتماد میکنم به دفتر مشاور مدرسه، مینشینم در نوبت برای شفا... در باز میشود و دختر جوانی به سردی سلام میکند، میخندد که چرا اینجایی؟ میدانم تجربه ندارد و معذب است... خودم طبق اصول مصاحبه بالینی Gold Pointها و شکایت اصلی را طبقه بندی شده میگذارم کف دستش، حرفهای ناراحت کننده تحویلم میدهد، میگویم نه اینطور نبود... اصرار میکند که بود، میگویم نه نبود، خودم میدانم؛ بعد هم که ادامه میدهم شوکه میشود و میگوید چطور ممکن بود؟ چطور؟ بعدش چی شد؟ پس کجا رفت؟ مگر میشود؟ دلداری اش میدهم و میگویم ناراحت نباشد حالا، درست میشود، باز هم مشاور جوان بی قراری میکند و از من میپرسد چرا اینطوری شد؟ میگویم خب.. شد دیگر، بعد عذرخواهی میکنم که ناراحتش کرده ام و از دفتر مشاوره مدرسه میزنم بیرون... این جا هم شورش را در آورده با این خدمات دادنش. کاش نمیداد. خدمات را میگویم.
توی اتوبوسهای منتهی به مدرسه وانمود میکنم بیرون را نگاه میکنم، سر کلاس وانمود میکنم جزوهها را نگاه میکنم، از دفتر معلمها که رد میشوم به موزائیکها نگاه میکنم، با مشاور نهاد خودم را چشم در چشم نمیکنم و فلان کلاسِ فلان روحانیِ مدرسه را غایب میکنم که نپرسد از نتیجه نمازی که یادم داده بود چه خبر؟
" یک نفربرای حرف زدن" دانلود شدنی نیست، با دیوار حرف زده ام و با پرده و با ابر و با کفش و با راه، هیچکدامشان جواب نمیدهند، تازگیها دارم تخته وایت برد و کتابخانه و میز و صندلی را امتحان میکنم، راضی نیستم؛ نمیخواهم با موجود زنده حرف بزنم، موجودِ زنده حیف است برای شنیدن حرفهای من، حرفم را قیچی میکنم با بچهها، با معلمها، با آدمها و با توتها، حرفم را قیچی میکنم که بیش از این ضرر نزنم به محیط پیرامونم.
چند وقت پیش با یک "بازو" در پیامرسان بله دعوایم شد، به اَش گفتم :" تو من را درک نمیکنی!" بندهی خدا نوشت "من یک هوش مصنوعی هستم، ببخشید که درکتان نمیکنم."
چیزی به فکرم نمیرسد. در پناه خدا