مکن این نکته را از من فراموش
مپنداری طبیعت هست خاموش
طبیعت تار و پودش جنب و جوش است
خموش است و همیاندر خروش است
طبیعت مخزن اسرار هستی است
بیان دفتر ادوار هستی است
طبیعت همچو تو باهوش و گویاست
به راهِ خویشتن پویا و جویاست
سکوت او بوَد راز نهانی
از این رازش چه دانی و چه خوانی!؟
طبیعت هست دائم در جهیدن
برای رتبۀ بهتر رسیدن
طبیعت یکسره عشق و شعور است
طبیعت طلعتِ «اللهُ نور» است
جهان از این جهت نامش «جهان» است
که اندر قبض و بسط بیامان است
دمادَم در جهیدن هست، آری
که یک آنَش نمیباشد قراری
بیا اندر طبیعت بین خدا را
پدیدآرندۀ ارض و سما را
در این باغ طبیعتای دلآگاه!
ز هر شاخی شنو «إنّی أنا الله»
مرا شهر و دِه و کوه و در و دشت
به روی دلسِتانم هست گلگشت
در این باغ دلآرا یک ورق نیست
که تار و پودش از آیات حق نیست
خدا یار است یارانِ حَسَن را
برای گشتِ این دشت و چمن را