یه زمانی تو کلبهات میسوزه ...
میگی خیلی خب سوخته دیگه
کابینتها میسوزه ، فرشها ، دیوارها ...
لباسهات ، گلدونهات ، ظرفهای آشپزخونت...
میگی خیلی خب ..
یه زمانی تو میری تو طبقهی آخر کابینت
پشت قفسهی فلزی
بین چند تا قوطی
چند تا شکلات مورد علاقت که قایم کرده بودی رو پیدا کنی
ولی میبینی تبدیل به خاکستر شدن ...
میدونی چی میگم؟
تو حتی قشنگ ترین و مخفیانه ترین داشتههام رو هم سوزوندی :)
سوختن فرشهای ابریشمیو کابینتهای گردو و تلوزیون آخرین مدل خونهی آدم اونقدری درد نداره که ببینی گلسر خرسی زمان بچگیت که یکیش هم گم شده بوده تو آتیش سوخته ...
میدونی چی میگم؟
تو عمیق ترین قسمتهای قلب من رو سوزوندی
قسمتهایی که خودم هم هرچند سال یه بار سراغشون میرفتم اونم فقط برای پاک کردن گرد و خاکها ..
من قرض کردم گذاشتم روی وجود خودم و همش رو خرج کردم تو این راه :)
اما ... تو چی ؟
من کجا شبیه اون گلسرم که تو سوزوندیش رو پیدا کنم دیگه؟ :)
چرا کاری کردی که همهی رنجی که من بردم فقط رنج بوده باشه و بعد تر رنج هم حتی نه ... فقط خاکستر :) همهی چیزی که داشتم به هیچ تبدیل شده ...