من پدر مادرم رو خیلی دوست دارم و به همین دلیل همیشه سعی کردم مزاحمشون نباشم ... چیزی نخورم ، چیزی نخوام حتی الامکان... برای حتی خرید لباس و دفتر و وسایل کمترین قیمتها رو انتخاب کنم یا از وسایل قبلی برادرم استفاده کنم و با ورقهای سفید دفترهای قبلیم دفتر جدید درست کنم
توی لحظههای سخت و خیلی دردناک زندگیم چیزی بهشون نگفتم تا ناراحت نشن و خودم تنهایی مشکلاتم رو حل کردم
روم نمیشد ازشون هیچوقت پول یا کمک بخوام و سعی کردم خودم کار کنم و حتی پول کتاب هم نگیرم تا به خانواده فشار نیاد و از فروختن کتابهای دبیرستانم کتابهای ترم اولم رو خریدم و بعد هر ترم کتابهای ترم قبلی رو میفروختم تا کتاب ضروریهای ترم جدید رو بخرم
تفریحهای گرون و کافه و اینها با دوستام حتی الامکان نرفتم، تاکسی و اسنپ نمیگیرم ... با حمل و نقل عمومیمیرفتم و میاومدم
توی دانشگاه غذا نمیخوردم یا ارزون ترین رو انتخاب میکردم که نخوام پولی اضافه بر چیزی که بهم میدن درخواست کنم....
حتی چند بار به طور جدی سعی کردم برای خودم شوهر پیدا کنم چون برام سخت بود که مستقل نباشم و نمیخواستم کوچکترین باری باشم به شونههاشون....
اما توی دید و بازدیدها دیدم یه سری بچههای فامیل کاملا از پول پدر مادرشون استفاده میکنن، بهترین لباس ، بهترین تفریحها، با دوستاشون میرن بیرون ، ماشین و موتور میگیرن ، پول دانشگاه میگیرن، پول تو جیبی میگیرن، آرایشگاه میرن، باشگاه و انواع کلاس میرن و ...... اما من حتی از کلاس دهم دیگه زبانم رو ادامه ندادم چون آموزشگاه هزینهها رو زیاد کرده بود و نمیخواستم به خانوادم فشار بیاد... قبلش هم کتابهای دست دوم برادرم یا سال بالاییها رو میگرفتم که مجبور نشن هزینه اضافه برای کتاب بدن...
و پدر مادرهای اونا از بچههاشون راضی ترن تا پدر مادر من🥲 فکر نکنید که خانواده من مثلا حمایت نمیکنن ... چرا اتفاقا خیلی حامیاند اما من خودم از وقتی خودم رو شناختم نخواستم تو کوچکترین چیزها حتی حمایت دریافت کنم... با اینکه اگه بخوام همه چی برام فراهم میکنن ولی سالهاست دارم یه گوشه خونه با قناعت و حتی گاهی فقر زندگی میکنم ... از بچگی هم همینطور بودم... یعنی مثلا من درست کردن انواع چیزهای دستساز رو یاد گرفتم و حتی وسایل اولیه رو هم خودم درست میکردم... مثلا کاغذ کادو رو خودم با مهر دست ساز و گواش و کاغذ کاهی میساختم، هدیههام به دوستام به جای هدیههای خریدنی نقاشی و کار دستی و عروسک بود ، حتی گاهی برای اینکه اظهار نکنم میخوام برای دوستم کتابی که دوست داره رو بخرم میخواستم بشینم توی ۱۲ سالگی از اول تا آخر کتاب رو دستنویس بنویسم و بهش هدیه بدم....
به هر حال زندگی با کف شرایط تخصص منه و با کمترین هزینه و حتی هزینهی صفر الان میتونم براتون مراسم برگزار کنم😃
اما مامان بابای اون بچهها از بچههاشون راضی ترن تا مامان بابای من از من....
شاید باید از مامان باباها خیلی چیز درخواست کنیم تا ازمون راضی باشن و اصلا خودشون دوست دارن دائم کمکمون کنن و اگه کمک نخوایم نشونه بی مهری و بی احساسیمون میدونن....
البته من ناراحت نمیشم بابت این قضیه و میدونم که بیشتر به خاطر خودم این رفتار رو انجام میدم چون زیر دین بودن رو دوست ندارم و میخواستم... میخواستم مستقل باشم و به خانوادم زحمت ندم و با سربلندی روزگار بگذرونم.... چون وقتی برام هزینهای میکنن عذاب وجدان میگیرم و اگه اونا کاری رو دوست نداشته باشن ولی خودم بخوام انجام بدم بی انصافیه با پول اونها انجامش بدم و از طرفی هم نمیخوام زیر دِین باشم....
اما ... آه ......
چه تلاش بیهوده ای
آدم تا ابد مدیون پدر مادرشون و آدمیزادها زیر دِین همدیگه اند ....
ادامه ماجرا رو هم خودتون حدس بزنید ... هرچقدر من از وابسته بودن و محتاج بودن بدم میومد شرایطی تو زندگیم پیش اومد که باید سالها با خانوادم زندگی کنم و بهشون زحمت بدم و زیر دِین برم و وابسته باشم 🙃
نمیدونم چرا اینها رو نوشتم... درد و دل بود یا چیز دیگهای ....
نمیدونم
فقط خواستم بگم : که اینطور!