گاهی باید بپذیری که گلدان شمعدانی زرد شدهای هستی که روی یک میز در خانهای متروک و خاک گرفته کنار پنجره شکستهای مانده ای....
محتاج به نور
محتاج به باران
و محتاج به گاهی نسیمی....
عاقبت یک شب باران میآید
و تو تنها کاری که میتوانی بکنی این است که شاخههای زردت را به شکستگیهای پنجره خاک آلود رو به رویت نزدیک تر کنی تا شاید بتوانی چند قطره آب به ریشههای خشکیده ات برسانی
میدانم که باران را دوست داری
میدانی که باران از تو دور است و تو نمیتوانی پایت را از گلدان فراتر بگذاری
میدانم که هیچ کجا به زیبایی باران ندیده ای
میدانی که پشت سرت گیاهانی هستند که از همین اندک قطرههای باران هم بی نصیب اند...
So
گیاه باهوشی باش و با نهایت توانت باران را به کوزهی خاکی شکستهی خودت و دیگران هدایت کن...
برگهایت را وقتی پنجره هنوز خیس است به نسیم بسپار تا در این آمد و شدهای باد صبا ، شیشه خاک آلودِ حالا گلی هم قدری تمیز تر شود...
بعد سهمتان از آفتاب بیشتر میشود
بعد سبز تر میشوید
بعد بلند تر میشوید
بعد تو
و تمام گیاههای پشت پنجره میرسید به باغچهی بایر گوشهی خانه
و وقتی رسیدید
این تازه اول راه است.......